نِوِشت



امروز، 19 مرداد 1398 می توانم ادعا کنم بزرگ شدم. وارد بی رحمی های روزگار شدم و سیلی روزگار را چشیدم.

وقتی دخترم، فاطمه، چیزی می خواهد بی برو برگرد برایش فراهم می کنم. گه گاهی گولش میزنم و حواسش را مثلا از لپ تاپ پرت می کنم، اما چیزی که آسیب مستقیمی به او نمی زند، مطلقا برای خودش است. کافی است اراده کند. کودکی یعنی همین. یعنی داشتن چیزهایی که دوست داری. فراهم شدن همه آنچه که در دسترس است.

بزرگ شدن اما یعنی فراق. یعنی از دست دادن چیزی که دوست داری، به خاطر زندگی روزمره دنیا. از دست دادن چیزی که سال ها برایش جنگیدی و مقابل همه طعنه ها، از آن حراست کردی.

بزرگ شدن یعنی از دست دادن شب و روز عرفه ی کربلا. بعد از پنج سال تجربه دوری از صحن و سرای حضرت ابی عبدالله به خاطر وعده ی مسخره ی فلان دوره یک هفته ای در نروژ

تف. تف به همه ی ذخارف دنیا که من را از زیارت عرفه اباعبدالله محروم کرد.


یک پروژه از جایی گرفته ام و با اینکه سخت به پولش احتیاج دارم، پشت گوش انداختمش. موعد تحویلش هر روز نزدیک تر می شود و من می بینم که چقدر کار سخت مانده تا شاید این را به نتیجه ای برسانم. و خب، وقتی به این همه کار فکر می کم، باز خوابم می گیرد و فیلم های روز و توئیتر و تلگرام و . انگار کهخ تا ابد برای این کارها وقت هست و می توانم زمان را کش بیاورم که دم دقایق پایانی، روز را کش بیاورم و بنویسم و بنویسم و بنویسم.

مرد روزهای اضافه ام. آدم دقایق پایانی! این چند روزه همیشه همسرم می گفت تو که روز آخر می نشینی پاش!» و هیچوقت هم سختی کار را جدی نگرفت. چون طی این سال ها، چیزی که دیده آدم دقیق و منظم نبوده. کسی بوده که سر وقت هر کاری، ثانیه های آخرش رفته و فقط با لطف خدا توانسته کار را به جایی برساند. پیشتر جایی کار می کردم و تاکید مدیر (و رفیقم) روی این بود که خیالم راحته که کار رو بالاخره می رسونی» کار را با کلی ایراد می رساندم و تهش اصلاحان می خورد و دوباره دقیقه نودِ انجام اصلاحات ها، اصلاحات انجام می دادم و ادامه ی بازی!

این سبک زندگی خوب است؟ برای من آره! دوستش دارم. دقیقه نود بودن. استرس نهایی کار را دوست دارم. اصلا نمی توانم بدون استرس هیچ کار را انجام دهم. در هیچ سبک و سیاقی! ولی دو تا اشکال دارد:

اول اینکه تخمین هایم تخمین دقیقی نیست. بعضی وقت ها تخمین می زنم کاری 2 ساعت طول می کشد. اما وقتی واردش می شوم می بینم 5 ساعتی من را مشغول خودش می کند. برای همین هم هست که غالبا از قرارهایم جا می مانم،همیشه کمی دیر می رسم. و همیشه کمبود خواب دارم :) مشکل کم تخمین زدن» در همه شئون زندگی ام وجود دارد. از محاسبه فاصله زمانی رسیدن به ایستگاه قطار و فرودگاه و خانه تا مسائل مالی (شاید هم کمی خسیسم!)

دومین مشکل که راه حلی هم ندارد؛ پیر شدن است! دارم پیر می شوم و این را توی رفتار تک تک اندام های بدنم حس می کنم. قبلتر خیلی راحت 3 نیمه شب می خوابیدم و به کلاس هشت صبح می رسیدم. اما الان ساعت یک باید بخوابم و هفت به زور از رختخواب دل بکنم. چشم ها و گوش هایم بهتر کارمی کردند و الان، حسابی خسته اند. و خب، این ها چاره ای ندارد وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ أَ فَلا یَعْقِلُونَ». و خب، من هنوز فکر نمی کنم. خوب فکر نمی کنم که دیگر آن پسر 21 ساله نیستم و وقتی فردا باید پروژه ای را تحویل بدهم، وقت وبلاگ نویسی نیست!


مرز باریک و نامعلومی بین بعضی چیزهاست که تا آخر هم نمی فهمی کدام طرف این خط ایستاده ای

 هیچ وقت نفهمیدم از کاری که ظاهر خیلی خدایی دارد و کسی تایید می کند و صد البته از تاییدش خوشحال می شوم و شاید ته دلم هم غنج (؟) برود، باید خوشحال باشم که دارم در جبهه حق گام بر می دارم، یا ناراحت از اینکه دارم ریا می کنم و این همه سختی و مشقت را برای یک تایید خشک و خالی انجام داده ام. برای روز موعودی که خودم هیچ وقت نمی بینم. برای این که وقتی مُردم، بگویند خوب بود!

این صبر عجیب این روزهایم را هم نمی فهمم. می خواهم از فراغ ناله کنم. از دوری از زیارت حضرت ابی عبدالله (ع) شاکی باشم. بگویم چرا امسال اینقدر بازی در آورده ای؟ چرا جواب همه استخاره ها خوب می آوردی تا عرفه را مجبور بشوم ناخواسته ایران بمانم. تا روز عاشورا را در شمال غربی اروپا، کنار اقیانوس، توی بار، زیارت عاشورا بخوانم و کف زمینی سجده کنم که ندانم قبلش چه بوده و رویش چه ها ریخته!چرا تا آمدم برای اول رجب بیایم زیارتِ آمرزش گناهان، یک ویروس لعنتی کل عالم را وِل کرد و چسبید به ایران. که مرزها را ببندند و من بمانم. حسرت به دل. می خواهم همه این حرف ها را ناله کنم، داد بزنم، زیارت عاشوراهای سوک بخوانم، توی خانه با همه بدخلقی کنم، تا حدی که همه بگویند حق دارد، امسال کمتر کربلا رفته.

اما عجیب آرامم. نمی فهمم این آرامش از این است که همه سفرهای قبلی، همه آتش هایی که توی دلم از فراق حس می کردم و همه شور و حالی که برای هر سفر داشتم، قصه ای بیش نبوده و تحت تاثیر محیط به وجود آمده یا واقعا رضا برضاک شده ام و صبوری می کنم؟

خط های مرزی را نمی فهمم. نمی فهمم کجا ایستاده ام. فقط می دانم بین همه ی این خوف و رجا ها، دوستت دارم. و همه این اتفاق ها دره ای، نوک سوزنی، ارادتم را کم نکرده که هیچ، باعث شده نام تو را بیشتر بگویم. بیشتر به تصویر حرمت زل بزنم و بیشتر بخواهمت. حالا یا برای ریا، یا قربه الی الله.

به تو در هر شرایط از علاقه ام کم نشد. ارباب»


سلام!

تقریبا در شرایطی هستی که دو سال پیش، من هم همان شرایط را تجربه می کردم. ماه رمضان سال 97 شمسی بود که تازه از بارداری همسرم مطلع شده بودم، تازه آزمون جامع را داده بودم و از کرم امام حسین (ع) شرایط خرید خانه محیا شده بود و خانه ای را پسندیده بودیم و رفته بودیم برای قولنامه. این تقریبا همان شرایطی است که تو هم داری. بخواهیم دقیق تر تطبیق بدهیم، خانواده های هردویمان در تهران نیستند، و همان طور که ما تقریبا بچه را تنهایی بزرگ کردیم، قرار است تنهایی بچه را بزرگ کنی. روحیه ات در بچه داری لطیف است و خدالامکان سعی می کنی بچه را دعوا نکنی و هرچه خواست برایش در اسرع وقت تهیه کنی و. اما از این تطبیقات که بگذریم، قصد دارم برایت از تجربه های این دو سالی که از تو حلوترم بگویم. در حقیقت می خواهم حرف هایی را بزنم که دوست داشتم کسی در آن روزها به من می زد:

1- بدان و مطمئن باش هرچه جلوتر می رود، روز به روز، بچه از تو وقتِ بیشتری می گیرد. پس این تفکر من را بریز دور که در بارداری مواظب همسرم باشم و بعد از زایمان به کارهای خودم میرسم.

2- از بعدِ دو سه ماهگی، اصلا این خودِ تو هستی که دوست داری با بچه باشی. دو سه بار میخاستم انصراف از تحصیل بدهم. آخر وقتی کسی یک فرشته توی خانه دارد، چرا باید کار دیگری (غیر از پول درآوردن که متاسفانه چاره ای جز انجامش نداری) انجام دهد؟

3- ماشین ظرفشویی بخر. حتما.

4- سعی کن تختِ تاشو داشته باشی که برود بالا. الان نزدیکِ یک سال است که تخت را داده ایم بالا، چون اگر پایین باشد ممکن از بخواهد با تکیه بر آن بالا برود و بیفتد و سرش به گوشه تخت بخورد و .

5- تلویزیون را به دیوار نصب کن و میز تلویزیون را بفروش!

6- اگر از این پایه ها دارید که رویش قابلمه سوار میشود، در اسرع وقت معدومش کن و قابلمه ها را توی کابینت جا بده.

7- تا ارتفاع یک متری خانه همه چیزهای نوک تیز را جمع کن یا فکری به حالشان بکن. میز، گوشه ی مبل و.

8- توی کشو و کابینت های روی زمین خانه هیچ چیز شکستنی نگذار. (اگر فکر می کنی درش را قفل می کنی یا نمی گذاری باز کند، باید بگویم کور خواندی! با اشک کاری می کند خودت با رغبت برایش باز کنی و بگویی بابا بشکن!)

9- همه جای خانه را مفروش کن و اسیر صحنه آراییِ بذار یه تیکه اش خالی باشه خوشگل تره» نشو!

10- از تک تک روزهای بچه دار بودنت لذت ببر، برای خودت ثبت روزانه کن و هر روز با بچه ات بزرگ شو. همه لذت های دنیا در برابر بابا شدن هیچ است.


چون اینجا را کسی نمی خواند، با خیال راحت می نویسم.

شب های جمعه ای که توفیق، همراهم است و می توانم دعای کمیل بخوانم، در آخرین فرازها، عبارتی است که بی نهایت با آن ارتباط برقرار می کنم.یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فِى الظُّلَمِ.  ای نور آن هایی که در تاریکی، هراسانند. یک ارتباط خوبی بین دلم با ابن عبارت شکل گرفته است، گه گه گاه در کل دعا، فقط همین عبارت را زمزمه می کنم. به راستی آن نوری که ما را در تاریکی ما را از هراس بیرون می آورد کیست؟

من دوست دارم این عبارت را در شان حضرت حسین بن علی(ع) بدانم. ادله ای هم دارم که سعی می کنم به مرور آن را اینجا بنویسم. تا روزی که سر قبرم، قبل از گذاشتن سنگ لحد، برای وحشت من از تاریکی، روضه‌ی تور المستوحشین فی الظلم» بخوانند.

 

اول:  حسین(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است. و چراغ، در هنگام تاریکی است که به کار می آید. وگرنه وقتی ظلمت نیست، چه نیازی به چراغ است؟

 

دوم: بر مبنای روایتی که در بحار (ج43، ص 272، حدیث 35)، عوالم (ج 17، ص11) و ناسخ التواریخ (صص 11-14) آمده است، از حضرت صدیقه (س) در شرح چگونگی وضع حمل و ولادت اباعبدالله (ع) روایت است که چون ماه ششم {بارداری} فرا رسید در شب‌های تاریک، از فروغ نور حسین(ع) نیازی به نور چراغی نداشتم». لذا حضرت اباعبدالله از ابتدای خلقت ظاهری نیز، نوری بودند، در جایی که نیاز به چراغ بوده است.و از آن جایی که بر مبنای روایتی از مخالفین،حضرت زهرا(س) خود صاحب نور بوده اند، می توان این برداشت را کرد که نور حضرت اباعبدالله(ع) بیش از نور مادر بزرگوارشان بوده است.

احمد بن سنان قرمانی دمشقی، در کتاب الاخبار الدول وآثار الاول فی التاریخ» از قول همسر پیامبر و دختر خلیفه اول نقل می کند:کنا نخیط ونغزل وننظم الإبرة باللیل فی ضوء وجه فاطمة»  ما در شعاع نور صورت فاطمه، در شب تاریک خیاطی ، پشم ریسی و سوزن نخ می‌کردیم.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها