امروز، 19 مرداد 1398 می توانم ادعا کنم بزرگ شدم. وارد بی رحمی های روزگار شدم و سیلی روزگار را چشیدم.

وقتی دخترم، فاطمه، چیزی می خواهد بی برو برگرد برایش فراهم می کنم. گه گاهی گولش میزنم و حواسش را مثلا از لپ تاپ پرت می کنم، اما چیزی که آسیب مستقیمی به او نمی زند، مطلقا برای خودش است. کافی است اراده کند. کودکی یعنی همین. یعنی داشتن چیزهایی که دوست داری. فراهم شدن همه آنچه که در دسترس است.

بزرگ شدن اما یعنی فراق. یعنی از دست دادن چیزی که دوست داری، به خاطر زندگی روزمره دنیا. از دست دادن چیزی که سال ها برایش جنگیدی و مقابل همه طعنه ها، از آن حراست کردی.

بزرگ شدن یعنی از دست دادن شب و روز عرفه ی کربلا. بعد از پنج سال تجربه دوری از صحن و سرای حضرت ابی عبدالله به خاطر وعده ی مسخره ی فلان دوره یک هفته ای در نروژ

تف. تف به همه ی ذخارف دنیا که من را از زیارت عرفه اباعبدالله محروم کرد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها